.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۲→
لبخندمهربونی زدوگفت:اخم نکن دیانا...اخم بهت نمیاد!!به جون دیا تواین چندماه سرم خیلی شلوغ بود...خیلی نگرانت بودم ولی وقت نکردم بیام پیشتونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین وادامه داد:جدا ازدرگیربودنم تواین مدت،خودم صلاح دونستم که یه مدت پیشت نباشم ونبینمت تابتونم تکلیفم وباخودم وخودت روشن کنم...
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وباالآوردوخیره شدتوچشمام...گفت:دارم میرم دیانا...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاریس...این مدت دنبال کارای اقامتم بودم...راستش دیگه ازاینجاخسته شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس...می خوام برم اونجاوادامه تحصیل بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم...برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا زیادکارنیس...می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک توسروطن فروشت کنن!!رضام مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی کرد...چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا...تودلت هوای فرنگستون کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره...انقدبدم میادازآدمایی که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می خوادبرم خارج...دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به پوریا نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نمیشه...حالا توهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم می خوام بهت یه چیزی
وبگم...اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه روزآدرست واز نیکا می گیرم ومیام خونه ات وباهاتصحبت می کنم...باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولد رضا می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت...حالام که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه...خب چراانقدتفره میری؟!مثل آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
- پوریا یه دیقه میای؟!
روبه پسره گفت:الان میام...
روکرد به من وبایه لبخندمهربون روی لبش گفت:پس میام باهم حرف بزنیم...الان بایدبرم گلم...
وخم شدوگونه ام وبوسید ودرکسری ازثانیه به همراه رفیقش غیب شد!!!
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وباالآوردوخیره شدتوچشمام...گفت:دارم میرم دیانا...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاریس...این مدت دنبال کارای اقامتم بودم...راستش دیگه ازاینجاخسته شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس...می خوام برم اونجاوادامه تحصیل بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم...برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا زیادکارنیس...می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک توسروطن فروشت کنن!!رضام مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی کرد...چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا...تودلت هوای فرنگستون کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره...انقدبدم میادازآدمایی که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می خوادبرم خارج...دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به پوریا نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نمیشه...حالا توهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم می خوام بهت یه چیزی
وبگم...اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه روزآدرست واز نیکا می گیرم ومیام خونه ات وباهاتصحبت می کنم...باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولد رضا می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت...حالام که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه...خب چراانقدتفره میری؟!مثل آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
- پوریا یه دیقه میای؟!
روبه پسره گفت:الان میام...
روکرد به من وبایه لبخندمهربون روی لبش گفت:پس میام باهم حرف بزنیم...الان بایدبرم گلم...
وخم شدوگونه ام وبوسید ودرکسری ازثانیه به همراه رفیقش غیب شد!!!
۱۴.۵k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.